قسم به قلم

محمد حجارزاده
baran_hajjar@yahoo.com

قسم به این قلم ، که با همین می کشمت ... می خندی !؟ آره بخند . تو که باور نمی کنی یعنی حق داری . آخه برای تو این قلم ، زندگی ِ ، خوشی ِ ، آزادی ِ ... ولی نه ، خودت می فهمی ، چی می گم تا چند لحظه دیگه می بینی و اصلاٌ با تموم وجود حس می کنی که همین می شه باعث مرگت ... خوب گوش کن ... خیلی دوست داشتی این صدایی که می شنوی صدای چکه های شیر آب بود ولی خوب می دونی که صدای قطره های خونی ِ که از گلوش روی زمین می ریزه ... نکنه چون اینجا تاریکه ، خوب نمی بینی و فکر می کنی بهت دروغ میگم !؟ باشه تو خیال کن صدای قطره های آب ِ . به گوشهاتم دروغ بگو اما بوی اونو که دیگه نمی تونی کتمان کنی ؟ حتماً بینیت را آزار می ده . آره ، تو که فقط به بوی عطر و ادکلن عادت داشتی باید هم بوی خون حالت را بهم بزنه ... نگاش کن . حالا دیگه چشمهات به تاریکی عادت کرده پس چشمهاشو خوب نگاه کن . ببین از تعجب و وحشت داره میزنه بیرون . می دونی برای چی ؟ چون اونم مثل تو باور نداشت که یه روزی با قلم کشته بشه . مثل خود من که فکر می کردم این دستها فقط می تونه بنویسه . ولی حالا همین دستها اونو کشت . آره همین دستها با همین قلم . هیچ فرقی نمی کنه فقط باید موقع کشتن ، قلم را یه جور دیگه توی دست بگیری . نگاه کن ... این جوری ، با همه انگشتهات ، محکمتر از وقت نوشتن ... آهان ، داشت یادم می رفت . باید این قلم رو آماده کنم نترس حالا نمی کشمت فقط می خوام مقدار جوهر این قلم بشه اندازه آخرین دیدار من و تو ... خب آماده شد می بینی جوهراین قلم مثل خون فاسقت قطره قطره می ریزه تا وقتی که بشه اندازه حکم مرگ تو . به اندازه دو کلمه نوشتن . یه ساعت جوهری خوشگل . هروقت یه قطره باقی موند ، من و تو برای همیشه خداحافظی می کنیم . هول نکن تازه اولشه ... بسه دیگه ... نگاش نکن لعنتی . منو کمتر آزار بده وقتی که زنده بود کم نگاش کردی ... این جوری نگام نکن . تو باعث مرگش شدی . آره خود ِ تو . قیافه بی گناهارو به خودت نگیر . دیگه این کارهات به من یکی اثر نمی کنه ... چقدر گفتم از من دور نشو ، چقدر گفتم فقط مال من باش ... تو همه بدبختی های منو می دونستی . می دونستی که دیگه برای من جایی توی این دنیا نیس . که من از همه اون چیزایی که برای همه خوشی بود و فکرشونو مشغول می کرد بیزار بودم . دل مو خوش کرده بودم که هی بخونم و بنویسم . ولی کم کم همین نوشتنم حالم را بهم می زد . اصلاً به من چه ربطی داشت که فکرمو متوجه زندگی احمق ها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ، خوب می خوردند ، خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند و هیچ وقت ذره ای از دردای منو حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساییده نشده بود ؟ برای اونها نوشتن فقط کار یه آدم بی کار و شکم سیره . نوشتن برای آدم هایی که فاصله ها از من و آرزوهام دور بودن ، نه برای اونها جالب بود نه برای خودم . کم کم از همه شون دلزده شدم انگار همه شون می خواستن یه جوری لهم کنن . حتی گرمای تن دخترها هم ، منو می سوزوند و می ترسوند . من از قصه ها و عبارت پردازی ها خسته شده بودم . از اون گذشته بین محیط و زندگی و مخلفات دیگه ما ، فاصله وحشتناکی ایجاد شده بود که انگار حرف هم دیگه رو نمی تونستیم بفهمیم ... تا اینکه با تو آشنا شدم . اون وقت من دلزده از همه چیز و از همه کس با تموم وجود عاشقت شدم . ولی نه ، خوب که فکر کنم اولش از تو هم ترسیدم . گفتم خیالات است این هم یکی مثل اونای دیگه . گفتم نباید توّهم اینکه تو با بقیه فرق می کنی گولم بزنه ... ولی چی می شد کرد ؟ تنها شده بودم و این منو می ترسوند . گفتم آخری شه . اصلاً از همون اول باهاش شرط می کنم که فقط باید مال من باشه ... و تو قبول کردی انگار ... اون وقت تو شدی بهونه موندنم ، بهونه نوشتنم ، اصلاً بهونه زندگیم ... طول روز را با همه دلتنگی از این مردم و از این دنیا ، فقط بخاطر شب ، موقعی که با تو بودم تحمل می کردم ... شب با تو بودم . نه ، اصلاً خودم بودم . خود ِ خودم . تو پاهاتو دراز می کردی ، من سرمو می ذاشتم روی پاهات ، تو دست زیر موهام می کشیدی ، من سیگاری می گیروندم . یه پک تو ، یه پک من : دودش را توی صورت هم فوت می کردیم . اون وقت شروع به نوشتن می کردم و زندگی تو ، یا نه ، زندگی من ، اصلاً چه فرقی داشت زندگی ادامه پیدا می کرد ... مثل بازی بچه ها خودمون همه چیز رو می ساختیم . خدای خودمون بودیم . هر وقت دلتنگ می شدیم بارون می بارید و آسمون همون رنگی بود که ما می خواستیم ... به اینجا که می رسیدیم آروم آروم می اومدی پشت سرم و یهو قلم را از دستم می گرفتی چهار دست و پا از پشت سرم می یومدی مینشستی جلوی روم . زل می زدی توی چشمهام . با قلم رشته موی جلوی صورتت را می زدی کنار و بعد قلم را آروم از روی گونه هات می سروندی روی لبهات . انگار که بخوای رژ لب بکشی ، اون رو روی لبهات حرکت می دادی و دست آخر که قلم رو میون لبهات نگه می داشتی و سرش را می کشیدی توی دهنت و باز پس می دادی بیرون و منو دعوت می کردی به ... آه ... کاش باور کرده بودی که همه زندگیم به اون شبها بسته بود توی اون شبها من فقط برای تو گریه کرده بودم و رازهام را با تو گفته بودم . آخه هر چی می خواستم تو همون بودی . از تو نمی ترسیدم . گرمای تن تو ، بدنم را نمی سوزوند . برای همه کارهات از من سوال می کردی . دلتنگیهات مال من بود ... اما نمی دونم کم کم چی شد که همه چیز از دستم رها شد . تو خودسر شده بودی و حرفهای تازه می زدی که من ، آزادی تو را گرفتم ، که می خوای برای کارهات حق انتخاب داشته باشی . بقول خودت می خواستی من نباشی بلکه خود ِ خودت باشی . می گفتی که راه نفست را گرفتم می خوای نفس عمیق بکشی . و همین نگرانم کرد . همین که تو هم حالا می خواستی با ولع تموم همون هوای کثافتی رو تنفس کنی که همه تنفس می کردن . گفتی اگه همین طور ادامه پیدا کنه همه چیز رو ول می کنی و میری ، و من که همیشه از همین می ترسیدم ، که یه هو یه شب بیام و ببینم تو نیستی ، گوش به فرمان تو شدم . همه چیز از همین جا خراب شد . یادت میاد منو مجبور کردی یه مهمونی راه بندازم و بهت اجازه بدم زیباترین لباست را بپوشی و توی مهمونی بشی نقطه توجه همه . چقدر التماست کردم ولی تو نمی فهمیدی فقط یه ریز می گفتی که من با اینکه نویسنده ام و اهل مطالعه ، آدم مستبدی هستم ... ولی نه ... لعنتی می ترسیدم تو رو از دست بدم چند بار فکر کشتنت به ذهنم زد ولی باز از ترس تنها شدن این کارو نکردم . آدم ترسو زجر کش می شه . می ترسیدم و جز نگاه کردن و از دست دادنت کاری نمی تونستم بکنم . مثل حالای تو که از مرگ می ترسی و جز نگاه کردن به قطره های جوهر این قلم ، کار دیگه ای نمی تونی بکنی ... بزار ببینم ... نه هنوز وقت داریم نگران نباش ... آه ... بالاخره همه اختیار اون شبها به دست تو افتاد . تو آزادانه به هر جا می رفتی و هر کاری می خواستی می کردی و من که به تماشای بدبختی خودم نشسته بودم . فقط دلمو خوش کرده بودم که نوشته های اون شبها را توی همین جا قایم کنم که این گلو را برای خودم خوانده بودم و می خواستم فقط برای خودم بمونه ... تا اینکه نمی دونم این لعنتی باز از کجا پیداش شد . کسی که خودش را نزدیکترین دوست من می دونست . ادعا می کرد که همزادم است یک چیزی مثل سایه . و تو خوب می دانی که من از سایه ام هم می ترسیدم و برای همین همیشه چراغ را خاموش می کردم تا اونو بکشم . ولی اون باز اصرار می کرد و می گفت : (( من همیشه با توام فقط از بس از خودت دورم کرده ای ، فکر می کنی که یه غریبه یا یه آشنای نه چندان صمیمیم )) . و من که می دونستم اونم یکی از همون رجاله هاست . فقط نفهمیده بودم از کجا ، از محل مخفی کردن نوشته های اون شبها با خبر شد . البته خودش ادعا می کرد که یه شب توی خواب همه چیز را گفته ام ... و خودت می دونی که با چه شور و شعفی پیش من اومد و چقدر از من تعریف کرد که : (( تو نویسنده بزرگی هستی کلمات مثل موم توی دست توست همه باید با هنرت آشنا بشن و قدرت رو بدونن )) گفت این شخصیت داستان – منظورش تو بودی – با قدرت تموم طراحی شده و سرآخر که گفت اون قدر غرق این داستان و در نهایت عاشق شخصیت تو شده که پیشنهاد خریدش را به من کرد . یک ریز حرف از انتشاراتی های بزرگ میزد ... و درک نمی کرد که چه داستانی ، چه شخصیتی ، برای من تو خود ِ زندگی بودی و من که می دونستم اینها همش تقصیر توست . حالا تو هر جایی شده بودی و عاشقت شده بودند و با همه شان هم خوابه شده بودی و دیگه خودت دیدی که چطور دعوتش کردم اینجا و چطور بی هوا – وقتی که داشت تعریف می کرد که شبها قبل از خواب با تو حال می کنه – قلم را توی گردنش فرو بردم که گناه اون عشقش یا بهتر بگم رغیب شدنش با من بود و مجازاتش مرگ ... آه ... و حالا نوبت توست که به مجازاتت برسی . با همین قلم . فقط باید روی کاغذ بنویسم تو مردی ، مثلاً تصادف کردی . نترس دردی نداره . تو با همون قلمی می میری که بهت زندگی بخشید این جمله را یادت میاد : (( گورکن ما همون قابله ماست ما روی سنگ قبرمون بدنیا میایم )) خب اینم کاغذ . لحظه اجرای حکم ... اَه چرا نمی نویسه ... د ِ لعنتی یالله بنویس ... نه ، دیر شده . همه جوهرها ریخته و این قلم هم مرده . همیشه دیر رسیدم : به زندگی ، به تو ، به این قلم ... انگار تو دیگه مردنی نیستی ولی من دیگه نمی تونم با بودن تو زندگی کنم بودن تو هم وجود منو له می کنه حالا دیگه گرمای تن تو هم منو می سوزونه و می ترسونه . دیگه تحملش برام غیر ممکنه . راه دیگه ای نیس ... شاید هیچ وقت فکر نمی کردم که همین قلم باعث مرگم بشه . حتی اگه دوباره مثل حالا برگردم و همه چیز را از اول برات تعریف کنم بازم باورم نمی شه ... می دونم که وقتی مردم ، می تونی این قلم خونی رو از توی گلوم بیرون بیاری و باهاش رشته موی جلوی صورتت رو بزنی کنار ، بعد بکِشیش روی لبهات و با قرمزی خونم ، شهوانی ترین لبها رو برای دعوت هر کسی به خودت آرایش کنی ... اما خواهش می کنم به هیچ کس ، حرفی از راز اون شبها نگو ... فقط بگو این قصه نویسنده ای بود که دست آخر همین قصه اونو به کشتن داد ... چشمهاتو ببند می خوام قلم را فرو کنم توی گردنم ... خداحافظ بهونه مردن

..............................................................................................................
بعضی از جملات این داستان ، از قصه ها و نامه های صادق خان هدایت انتخاب شده است
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32214< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي